مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

29 ماهگی

 تقریبا تمام کلمات رو درست تلفظ میکنم  فقط چندتا کلمه هست مثل : ماکارونی که میگم ماکانی و اگه خیلی بخوام درست تلفظ کنم میگم ماراکانی مامانم خوشش میاد و به جای ماکارونی همون ماکانی میگه خرچم به پرچم اگرچه میدونم درستش پرچمه ولی لج میکنم میگم خرچم اعداد رو هم میشناسم تا 10 فقط بعضیا رو عوضی میگم مثلا به 2 میگم 6 و به 6 میگم 4. تا 20 هم میشمارم. مامان که شکل اعداد انگلیسی و فارسی رو یادم میداد برای اینکه قاطی نشه اعداد انگلیسی رو مثلا میگفت این 2 انگلیسیه حالا من ساعت رو برمیدارم و یکی یکی اعداد رو نشون میدم میگم این انگلیسیه تفریح شبای اخیرم اینه که وقتی بر میگردیم خونه تو حیاط پلاک ماشینا رو نگاه میکنم و یکی یک...
30 مهر 1393

هفته ای که گذشت

هفته پیش مامان جون و باباجون رفتن مسافرت برای همین مامان دیگه از 1شنبه نرفت سرکار و پیشم موند از طرفی بابا هم اون هفته خیلی سرش شلوغ بود این شد که من و مامان تقریبا بیشتر روز رو پیش هم بودیم 1 شنبه رفتیم برای گذرنامه و من اونجا دو تا دوست دوقلو پیدا کردم و کلی باهاشون بدو بدو کردم یه دفعه هم که دور باغچه میدویدیم افتادم و بالای لبم یه کوچولو خون مرده شد ولی من اینقدر شوق بازی داشتم که زیاد گریه نکردم بعدش هم رفتیم خونه و مامان برام چیپس و ماهی درست کرد و من با اشتها خوردم. چون دیگه خونه مامان جون نبود که شب بریم و من اونجا سرگرم شم برای همین هر شب میرفتم پارک. 2 شنبه هم عید غدیر بود که صبح رفتم خونه ننه جون و شب هم پارک. 3 شنبه صبح ...
26 مهر 1393

نازنین جوجه

مامان جون برام یه جفت جوجه گرفته برای اولین بار که دیدمشون بدون هیچ ترسی تو دستام گرفتم و دنبالشون میکردم حتی وقتی تو جعبه میذاشتنشون من جعبه رو چپه میکردم خلاصه یکی از اونا همون شب اول مرد و اون یکی تنها شد طوری که بیچاره تمام وقت تو اتاقا دنبال مامان جون و بابا جون بود و از سرو کول اونها بالا میرفت. روزها که من خونه مامان جون بودم باهاش بازی میکردم حتی اسباب بازی های خودم رو پشت سرش قطار میکرد یا رو صندلی سوارش میکردم و تابش میدادم یا سوار سرسره که میشدم ازش خواهش میکردم که منو نگاه کنه اینقدر دوسش داشتم که تا میرسیدم خونه مامان جون میدویدم تو حیاط و سراغش رو میگرفتم و میگفتم " نازنین جوجه"  این چند وقته به دوست خیلی علاق...
20 مهر 1393

بغل - مگس- دوست

الان که هوا تقریبا خنک شده و در و پنجره هارو باز میذاریم یه مگس اومده بود تو اتاق و هی دور و بر من میگشت و منو کلافه کرده بود مامان هم برام خوند " این دغل دوستان که میبینی مگسانند دور شیرینی" منم خوشم اومده بود و هی میخواستم که برام بخونه. چند روز گذشته بود از این ماجرا که یه دفعه به مامان گفتم بغل بخون مامان فکر کرد منظورم اینه که بیا بغلم بیا بغلم رو برام بخونه و خوند ولی من گفتم  بغله دوستم بخون باز مامان فکر کرد منظورم سها هست و گفت اسم دوستت کیه اما من گفتم بغل مگس بخون تازه مامان فهمید که منظور من همون شعر سعدیه!! مامان جون برام یه جفت جوجه خریده که شدن سرگرمی این روزهای من روز اول که اینقدر دنبالشون کردم بالشو...
13 مهر 1393

29 ماهگی

سلام چند روز پیش موقع ناهار مامان بابا من رفتم تو اتاق بازی توی خونم که کارتن کامیون بزرگه هم تو اون بود مخفی شدم و هیچ سر و صدایی ندادم طوری که مامان فکر کرده بود من تو تختم خوابم تا موقعی که مامان اومد تو اتاق و یه چیزی گذاشت تو کمد یهو آروم گفتم مامان. مامانی کلی ترسیده بود بعدش که دالی کردم کلی خندید و قربون صدقم رفت. بعد با کمک مامانی یه بار دیگه همین نمایش رو با بابایی هم انجام دادیم.  دوباره از مهر مامان میره دانشگاه صبح ها مامان جون میاد خونه پیشم می مونه تا بیدار شم بعد باهاشون میرم خونه مامان جون تا ظهر که مامان برگرده. شنبه که دایی هم اومده بود صبح که بیدارشده بودم داشتم صبحانه پنیر می خوردم دایی ارمغان رو هم آورد پیش ما گ...
7 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد